#اسمش #چی #بود #؟؟؟…
.
.
.
*عروسی تمام شد و هر کدام از میهمانان پس از آرزوی سعادت و کامیابی برای عروس و داماد،خداحافظی کرده،به سوی خانه هایشان به راه افتادند.جلیل و مجید هم ضمن تبریک دوباره و آرزوی خوشبختی برای دوست صمیمی شان علیرضا،از او خداحافظی کردند و رفتند.
آن شب هوا بقدری خوب و دلچسب بود که حیفشان آمد از آن لذت نبرند؛از این رو قرار شد که یک ساعتی پیاده روی کنند.*
نسیم نه چندان سرد پاییزی و صدای برگ های درختان- که خش خش کنان زیر پای این دو دوست خرد می شدند - فضای رویایی و شاعرانه ای ایجاد کرده بود.
جلیل به فکر زن و بچه اش بود که در سفر بودند.با خود می اندیشید که کاش آنها نیز در مراسم عروسی علیرضا شرکت داشتند.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه مجید پرسید:
*"ها!تو فکری!
“آره، دلم واسه ی پسرم جلال تنگ شده.
“کی بر می گردن؟
“آخرِ همین هفته.
“جلیل،مبادا فکر کنی می خوام توی زندگیت دخالت کنم؛ولی خانمت چقدر زیاد می ره مسافرت!.
“چه کار کنه بیچاره؟توی این شهر غریب دلش می گیره و تند تند هوای پدر و مادرش رو می کنه…من هم اعتراضی ندارم.تازه،لازمه که سالی یکی دوبار بین زن و مرد فاصله بیفته تا قدر همدیگرو بدونن…
راستی مجید،تو بالأخره کی می خوای سر و سامون بگیری و مثل ما قاطی مرغ ها بشی؟؟؟
“ولمون کن بابا دلت خوشه.هنوز زوده،آمادگی ندارم.
“چرا زوده؟26سالته،دیگه داری پیر میشی بیچاره.تازه این جمله ی آمادگی ندارم حرف دخترهاست،نه پسرها!…
“آخه هنوز طرف مقابلم پیدا نکردم.
“به نظر تو این طرف دلخواه باید چه جوری باشه؟
“اون طوری باشه که من می خوام؛آخر همه چی.
“خیلی کم پیش میاد که زن و مردی صد در صد ایده آل هم باشن.همیشه همه ی خوبی ها در یه نفرجمع نمیشه.یکی خوشکله در عوض اخلاقش خوب نیست؛یکی خوش برخورده،اما دین و ایمونش ریپ میزنه.به قول معروف گل بی خار کجاست؟.اگه بخوای اینجوری فکر کنی،حالا حالاها باید منتظر بمونی.
“پس میگی با هر ننه قمری که از راه رسید،ازدواج کنم؟
“نه،ولی باید فکرت رو نسبت به ازدواج باز کنی و چشمات رو بازتر.
اگه جنبه های مثبتی مثل؛ایمان،صداقت،تقوا و…رو برای انتخاب همسر آینده ات ملاک قرار بدی،بقیه ی چیزها خود به خود حلّه.
توی کتابی می خوندم که نوشته بود:قبل از ازدواج باید چشم ها رو باز کرد؛ولی بعد از آن باید گاه گاهی چشم ها رو بست؛تا زندگی ایده آل بشه….
“این رو خودم هم میدونم.
“اگه میدونی بسم الله.این گوی و این میدان.
“آخه یه مشکل کوچیک دیگه ای هم هست.
“چه مشکلی؟
“من خرج خودم رو به زور در میارم؛حالا وقتی دو نفر شدیم،اون وقت واویلاست.از همه مهم تر،هزینه عروسی را از کجا بیارم؟!
“خُب یه عروسی ساده تر بگیر.همین علیرضا رو ببین.مراسمش بد بود؟عروسی سر نگرفت؟زن و شوهر نشدن؟…
“یعنی میگی مثل علیرضا گدابازی در بیارم؟
“مگه علیرضا گدابازی در آورد؟خیلی هم خوب بود.اینو از من،دوست صمیمیت که دوسال از تو بزرگتره و دو سه تا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده،قبول کن.
“پس چرا عروسی خودت ساده نبود؟تو که لالایی بلد بودی،چرا خوابت نبرد؟
“نفهمیدم،اشتباه کردم.خانواده ی خانمم هم می گفتن که هر چی ساده تر بهتر؛ولی من مثل تو فکر می کردم.آخرش هم دودش توی چشم خودم رفت سه ساله از ازدواجمون می گذره،اما هنوز دارم قسط می دم.اگه مثل من جشن مفصل راه بندازی،باید خودت و زنت از گردش،تفریح،خوردن و پوشیدنتون بزنید تا قرض مردم و وام بانک رو بپردازین…
“آخه من آرزوها دارم.جشن مفصل و تالار،ارگ و جاز و بزن و برقص حسابی…
“مثل اینکه توی باغ نیستی و همینطور حرف های خودت رو بلغور میکنی.!
“آقا جلیل آدم توی زندگی مگه چند بار داماد می شه؟نمیشه که گدابازی در آورد.باید سنگ تموم گذاشت.یه شب که هزار شب نمیشه…تازه حرف مردم چی؟
“چون یه شبه باید تا خرخره بری زیر قرض؟باید به حرام و گناه بیفتی؟مردم هر چی می خوان بگن.اینایی که بعد از ازدواج ترقی نمی کنن بخاطر اینه که مثل تو فکر می کنن.
“جلیل جان!حرف های قشنگ می زنی.ولی عمل کردن به اونها غیر ممکنه…
“دوست من،من میگم از من عبرت بگیر.توی چاهی که من افتادم،نیفت.مگه ما مسلمون و شیعه نیستیم؟
“ای،اگه خدا قبول کنه …
“فقط گفتن این که ما شیعه علی هستیم،کافیه؟
“مسلماً نه.
“پس باید واقعا پیرو آنها باشیم.در همین مسئله ازدواج هم باید از عروسی ساده ی حضرت زهرا سلام الله علیها و علی علیه السلام الگو بگیریم که با کمترین امکانات و مهریه ی کم و…عروسی شون سر گرفت.
“آخه اون مال اون زمان بود؛حالا کلی فرق کرده.
“همین زمان هم میشه.غصه ی خرج و مخارج رو هم نخور.مگر نشنیدی که می گن:خدا پول عروسی و خرید خونه رو می رسونه؟البته به شرطی که قانع باشی و دست از چشم و هم چشمی برداری.خدا خودش توی قرآن گفته که پسر و دختر برای ازدواج از فقر نترسن؛خدا وعده داده* که از فضل خودش بی نیازشون میکنه.(آیه 32نور)باز هم میگم؛اشتباه منو مرتکب نشی.توی این دوره و زمونه اگه زمین بخوری،بلند شدنت خیلی سخته…
نیمی از راه را در آن خیابان طولانی طی کرده بودند.بعد از کمی که سکوت گذشت،جلیل گفت:
*"مجید،یادته پارسال عید بچمون به دنیا اومده بود؟
“آره.چطور یاد اون وقت ها افتادی؟
“یادته اومده بودی خونه ی ما؟
“خب.آره،که چی؟
“یادته کی در به روت باز کرد؟
“یه چیزهایی یادم هست.
“میگم نمیخوای باهام با جناق بشی؟
“چی با تو؟…
“خواهر خانم منو که دیدی،همون که درو باز کرده بود.دختر خیلی خوبیه و تازه دیپلم گرفته.هم صاحب جمال و هم صاحب کمال.از دین و ایمانش هم هرچی بگم کم گفتم.باور کن بعضی وقت ها بهش حسودیم میشه.خانواده اش هم خیلی متدین و نجیب اند…ها؟نظرت چیه؟
“نمی دونم باید فکر کنم.من که درست و حسابی نمی شناسمش…
“در عوض من هم تو رو خوب میشناسم و هم اونو.دختر خوب،با وقار و مهربونیه.تو در کنار اون می تونی خوشبخت بشی و هر دوتون به زودی صاحب همه چی.اگه موافقی با پدر و مادرت صحبت کن،من هم وقتی زنم برگشت،بهش میگم…*
و دوباره سکوت حاکم شد.مجید که گویی با پیشنهاد جلیل،پنجره ی تازه ای به رویش گشوده شده بود و همه جا را بهتر می دید،سکوت را شکست و در حالیکه در چشمانش برقی از خوشحالی همراه با شیطنت موج می زد،گفت:
“#راستی #جلیل، #گفتی #اسمش #چی #بود #؟؟؟…
(سایه خوبی ها،ص69تا74)